سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تولد دوباره (دختر امروز)
 
قالب وبلاگ

اون مطلب دختردیروزکه پست قبلی بودو داشته باشین چون هنوز کلی باهاش کار داریم.انشالله از دفه های بعدباچندتاشون(اگه نشدحداقل یکیشون)آشنامیشیم.حالابریم سراغ اردوی جهااااااااااااادی:
شب اول که اصلا خواب نداشتمو تا نزدیکای صبح خودمو مشغول نگه داشته بودم...الکی!!شایدم واسه فرداش استرس داشتم !!خلاصه بقول سعدی:چه خیال ها گذر کردوگذر نکرد خوابی(شرط میبندم سعدی شگفت زده شد که ما یادمونه شعرشو!در اینجا وظیفه ی خود میدانم به ایشان عرض کنم که زیاد خوشحال نشین اقاسعدی!کتاب جلوم بازه!ازحفظ نگفتم)البته شکلم اینطوری باشه بهتره:(قابل توجه اقاسعدی:این عرقا واسه خجالته)خلااااصههه فرداش شدو بماگفتن بایدشاگردجذب کنیم.سفره ی صبحانرو جلوی مدرسه پهن کرده بودیمو ماجرااااااااااایی داشتیم!مدرسه پای کوه بودو مابه روستااشراف داشتیم!براهمین از اون ته روستا تا یه بچه ایو میدیدم میگفتم شاگرد ،شاگردجون!بیا !بیا پیش خودم!بفرماصبانه!(ولی اون که صدای منو نمیشنید!)وبه اینصورت تلاش بر جذب شاگرد درچنارسوخته داشتم!اما چشتون روز بد نبینه بروبچه ها که نشسته بودنو مث بچه ی گل صبحانشونو میخوردن همشون شاگردجذب کردن به جز من!!یعنی هم صبونه از دستمون رفت هم شاگرد!!(البته ریانشه!!اماتو اون روستای دیگه چنتا شاگردداشتم)تو روستای چنارسوخته هم همششش تقصیر سرگروه بود!میگفت توبشین خط بنویسو در و دیوارو درست کن!!!بعد از در و دیوارم کتابخونه برا دوتا روستا!بعدشم که...بعدنداره دیگه!همش ده روز بوداااا!بازم بگم!؟ اونروز تموم شدو کارای ثبت نامو کردیم. اونشب من عزم داشتم زود بخوابموبهمه هم اعلام کرده بودم!اما چشتون روز بدنبینه اولش که پام برید بعد از باندپیچیو اینحرفام که سرگروه اصلیه که برادر بودن ساعت  دوازده شب فرمودن جلسهههه!!!!
نزنینا ولی خسته شدم!میدونم کم بود ولی ببخشین دیگههه!ماه رمضونه!!چه بهونه ی خوبی!برمیگردم!تو این روزای قشنگ التماس دعااااااااااااا دارمااا.فعلا

               


[ شنبه 89/6/6 ] [ 6:27 عصر ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 67
بازدید دیروز: 80
کل بازدیدها: 138273