سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تولد دوباره (دختر امروز)
 
قالب وبلاگ

سلامی مجدد.این پست ها رو از دانشگاه براتون مینویسم.گفتم که خوابگاهی شدم!نمیدونم این جمله چه شکلکی داره!هم خوبه هم!خلاصه میگذره..یه کتاب خیلی قشنگ که اتفاقا خودم هم از طریق وبلاگ باهاش اشنا شدم رو امشب!میخوام براتون معرفی کنم.بنظر من که خیییییییییییلی زیبا بود.یه قسمتاییشو براتون مینویسم.راستی اسمشو نگفتم: اینک شوکران 1 نوشته ی مریم برادران:(توضیح:این کتاب  یک داستان و تخیل یک شخص نیست.لحظه های واقعی یک زندگی ست)
چهارده ،پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.همان سالهای 56،57.هزار و یک فرقه  باب بود میخواستم ببینم اینچیزها که میشنوم و میبینم یعنی چه!از کتاب توده ایها خوشم نیامد.من با همه ی وجود خدا را حس میکردم و دوستش  داشتم.نمیتوانستم باور کنم نیست.نمیتوانستم با دلم با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار............(چند نقطه یعنی بقیش رو برو بخوناگه بخوام همشو بنویسم که دست نمیمونه برام!)........با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.......کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.مادرم از چادر خوشش نمی امد گفته بودم برای وقتی با دوستان میروم زیارت برایم چادر بدوزد.هر روز چادرم را تا میکردم میگذاشتم ته کیفم کتابهایم را میچیدم روش. از خانه که می امدم بیرون سرم میکردم تا وقتی برمیگشتم.ان سالها چادر یک موضع سیاسی بود و خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمیامدپدر میگفت من ته ماجرا را میبینم شما شر و شورش را!اما من انقلابی شده بودم میدانستم این رزیم باید برود....................خب خسته شدم خلاصه میکنم....................این نقطه ها همش اتفاقه ها که خودتون باید بخونین
چه صفایی داره مردم ازاری!!
اشنایی با منوچهر:شانزده ابان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند.ما فرار کردیم.چند نفر دنبالمان کردند.چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم.یک لحظه موتور سواری  از انجا رد میشد دستم را از ارنج گرفت و من را کشید روی موتورش.کفشم داشت در می امد .چند کوچه انطرفتر نگه داشت.لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.پرسید اعلامیه داری؟ گفتم: اره.گفت: عضو کدام گروهی؟ گفتم گروه چیه اینها اعلامیه ی امامند.کلاهش را بالا زد._تو اعلامیه ی امام پخش میکنی؟
بهم برخورد مگر من چه م بود!؟چرا نمیتوانستم اینکار را بکنم؟

گفت وقتی حرفهای امام روی خودت تاثیر نداشته چرا اینکار را میکنی؟این وضع است امده ای تظاهرات؟ و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم چیزی سرم نبود.خب انموقع عیب نبود.تازه عرف بود.لباسهایم نامرتب بوددستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست بهش ندادم.گاز موتور را گرفت و گفت الان میبرم تحویلت میدهم.از ترس اعلامیه ها را دادم دستش.یکیش را داد بخودم.گفت برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال اینکارها!نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید.گفتم:شما که پیرو خط امامید امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟من هم چادر داشتم هم روسری.انها را از سرم کشیدند.

گفت:راست میگویی؟

گفتم:دروغم چیه اصلا شما کی هستی که من به شما دروغ بگویم؟
اعلامیه ها را داد دستم گفت انجا بمانم تا برگردد.(بعلت خستگی خلاصش میکنم!با دو سه تا موتور سوار دیگه میره وحساب مامورا رو میرسن و چادر و روسری فرشته خانم رو میاره میده بهش.)ادامه:

منوچهر گفت:«باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند»اعلامیه ها را گرفت و گفت«این راهی که میایی خطرناک است مواظب خودت باش خانم کوچولو!»

خانوم کوچولو !بعد اینهمه رجز خوانی تازه به او گفته بود خانوم کوچولو!چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد..نمیدانست چرا ولی از او خوشش امده بود.......................
اصلا راه نداره دیگه مردم!ولی خییییییییییییییییلی قشنگه حالا اگه دوس داشتین بگین بقیشو بنویسم اگر هم نه برین بخونین کتابشو!اگر اینم نه خب نخونید کتابشو.

اگر بازم نه شما صاحب اختیارین بزنین کانال دیگه!!خب دیگه رفقا خسته ایم بریم در اتاق کوچولویمان تو خوابگاهبرای امر مقدس خوابباااااااااااااااجازه


[ یکشنبه 89/7/18 ] [ 7:38 عصر ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 137999