سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تولد دوباره (دختر امروز)
 
قالب وبلاگ

سلااااااامی به گرمی تنور خاموش به سردی یخچالی روشن.  چه میکنید؟خوش میگذرههههههههه؟حالا ما مینویسیم شما شفاهی هم جواب بدین قبولتون داریم!!حتما باخبر شده اید که من کنکور دادم.نگین خبر ندارین که دلخور میشم. اخه من به خواجه حافظ سپرده بودم.نگفتن؟ای بابا تقصیر خودتونه از بس فال میگیرین سرشون شلوغه فرصت نمیکنن!!!حالا خودم میگم بهتون عیب نداره غصه نخورین!!گریه نکنین!!ای بابا اشکاتو پاک کن!!! پارسال ما معماری میخوندیم.بعد دیدیم علاقه نداریم مرخصی گرفتیم یک ترمو کنکور و...همین دیگه.چند روز پیش هم نتایج اومدو روانشناسی قبول شدم.شماکه تشویق نمیکنین برا جلوگیری از افسردگی خودم تشویق میکنم .دوباره کفو بزن به افتخارش(اینم از طرف شما)

تست هوش:من رشته م تجربی بود. پارسال معماری خوندم که مال رشته ی ریاضیه. امسال روانشناسی قبول شدم که رشته ی انسانیاست.حالا پیداکنید تجربی را!!ا

*تذکر:این تست گزینه ندارد!!

وداع با معماری:یادش بخیر یسره اساتید محترم ما رو میفرستادن درمغازه هابه دنبال یک لقمه آبرنگ یا گواش!!...یادش بخیر اون یونولیتایی که هم قد خودم بودن!ماکت سازیامون.تخته شاسیا... وایستادن کنار خیابون و ساختمون کشیدنامون .یخاطره:(نقل به مضمون)یه روز که با دوستم هلکو هلک داشتیم از دانشکده به سمت خوابگاه میرفتیم ناگهان دیدم دوستم نایلونامو بسرعت گرفتو گفت بدوووووووو!!گفتم چی شدههههه!

اون: پول پسره افتااااااااااااااد!

من:خب چیکاااکنم؟

اون:برو دیگهههههههه!! رفت اقاهه!!

وحالا شما تصور کنید من را که میگویم آقاااااااآقاااااااااا

و تصور کنید آقاهه را که گرم صحبتستو انگار نه انگار

من(تو محوطه ی دانشگاه):آقا...اخوی...برادر...حاجی...مومن...مسلمون....انسان...بشر..نیگهداااااااار!خوبه پیاده این(البته فقط گفتم آقا، بقیشو تو دلم گفتم)

اقاهه و دوستش:میروننننند

من از دور به دوستم:بابا این رفت

دوستم از فاصله ی دور:بدووووووو

بالاخره دیدیم چاره ای نیستو دویدم!!حالا بگین چند تومنیییی بود؟یه پونصدی پاره پاره.  رسیدم کمی نزدیک داد زدم اقااااااااااااا!بالاخره متوجه شد(صلوات بفرستیییییییین)گفتم این مال شماس!بنده خدا کپ کرد!حالا نگفتمم از تو جیبتون افتادهههه!باتعجب گفت دست شما درد نکنه!!بعدش...بعدش هیچی دیگه تموم شد.نتیجه؟نتیجه چیه؟مگه قراره همه خاطره ها نتیجه داشته باشههه!!  البته خاطره که زیاده،حوصله کمه!

یخاطره ی دیگه اینکه یبار جلوی دانشگاه داشتیم با دوستم راه میرفتیمو حرف میزدیم، داشتم یه چیزخنده دار تعریف میکردم یه قسمتش خیلی خنده دار بود داشتم میخندیدم که دیدم صدای خنده ی دوستم نمیاد!! پشت سرمو نگاه کردم دیدم به به خانوم  اون سر دنیا داره میاد!گفتم وااااااای آبروم رفت اینهمه ملت رد شدن حتما فکر کردن من دارم با خودم صحبت میکنم!!چه زشت!با تحیر رفتم سمتش گفتم کجااموندی گفت داشتم بند کفشامو میبستمخب دیگه تموم شد!!خودم میدونم خاطرات لوسی بود ولی خودتون قضاوت کنین اگه خوش میگذشت ایا من دوباره کنکور میدادم؟


[ جمعه 89/6/19 ] [ 10:56 عصر ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]

بسمه تعالی

به:اقای حمیدرضاملایی فرزندشهید احمد ملایی از فردوی قم

فرزندعزیز،نامه ی تو به پدرشهیدت را در روزنامه خواندم..انچه نوشته ای حرف دل خیلیهاست اما این را بدان که یاد شهداراهیچکس نمیتواند از سینه ی این ملت بزداید.همانطور که یاد شهید کربلا همیشه زنده است یاد شهدای کربلای ایران هم زنده خواهد ماند و دلهایی را پر از نور و روح هایی را پر از معرفت و عزم خواهد کرد

.نهال مبارکی که با خون انان ابیاری شده است روز به روز برومندتر خواهد شد،انشاالله

این بار که به پدرت سلام کردی سلام مراهم به او برسان.

سیدعلی خامنه ای7/2/79


[ جمعه 89/6/19 ] [ 12:11 عصر ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]

در مجموعه ی جای پای باران اگه توفیقی باشه قصد دارم خاطراتی از مقام معظم رهبری براتون بنویسم.برگرفته از کتاب «جای پای باران»
سنگ صبور خانواده ی شهدا

دوپسرش شهید شده بودند اما اشک نریخت.از شهادت پسر دومش که باخبرشد بدون انکه خم به ابروبیاوردنامه ای به امام نوشت که نوه ی شش ماهه ام را هم بزرگ میکنم و میفرستم جبهه.شما نگران نباشید...

اما حالا هق هق گریه هایش بلند شده بود...بغضی که تمام این سالها بر گلویش سنگینی میکرد یکجا شکسته شد.تمام حرفهای دل سوخته اش را با اشک بیرون میریخت.صدایش میلرزید.ترجیح میداد او را در اغوش بفشارد و تمام سالهای دلتنگیش را به پایش بریزد.به پای مردی که خانواده های شهدا را حتی در صدها کیلومتری پایتخت از یاد نمیبرد وسرزده دل داغدارشان راشاد میکرد
سلم لمن سالمکم آقا/حرب لمن حاربکم آقا...


[ جمعه 89/6/19 ] [ 3:12 صبح ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]

سلام علیکم، امیدوارم در پناه الطاف حضرت بقیه ا.. الاعظم ارواحنا لمقدمه الفداه بتوانید سربازی شایسته برای مقام معظم رهبری باشید و در حفظ و پایداری ارزشهای انقلاب و اسلام عزیز و خون شهدا، با تمام توان و قوا حرکت کنید. خدا می داند، بی اغراق عرض می کنم که لیاقت آن را ندارم که سفارشی، وصیتی یا حرفی برای زدن داشته باشم ولی از باب برادری عرض می کنم.

اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید حرفها و صحبتهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود گردانید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید، او را اطاعت و حمایت کنید تا خدا از شما راضی شود. نگذارید علی زمان ما چون علی (ع) غریب بماند، نگذارید نا اهلان به خانه او که خانه ولایت است حمله ور شوند. سینه هایتان را چون سینه های کربلائیان در برابرش سپر و برای بقایش آماده خون ریزی کنید. راستی اگر توفیق یار شما شد و به دیدارش رفتید به او بگویید سربازی داشتیدکه خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتت کند ولی توفیق یارش نشد و سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.


[ جمعه 89/6/19 ] [ 2:10 صبح ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]

تااونجاکه یادمه از همین جاها بود...از همین حرفاش بود که محمد به دلم نشست...چقدر قشنگ بهم بانوشته هاش فهموندبخداشهداهستند...زنده ان،میبیننمون...بهم فهموندشهیدهمت که گفته «از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان وتبلور خونشان به شما دوخته است به پاخیزید واسلام وخود را دریابید»واقعا چشم دوخته.بهم فهموند حرف اون اقای روایتگرو که میگفت:«وقتی خدا تو قران میگه«وکسانی راکه درراه خداکشته شده اند مرده مپندار،بلکه انان زنده اند ونزد پروردگارشان روزی میخورند»شوخی نداره با کسی»معنیش چیه..»فهموند همدم تنهاییامو کی انتخاب کنم...شهدایی که زنده ان ولی خیلیا میخوان خلافشو ثابت کنن....راستی اگه موافق باشین براخودموشما از کتاب کرامات شهدا ومنابع  موثق دیگه از کسایی میگم که حضور شهدا رویذره احساس کردند...شایدبخودمون بیایم...حالا بریم سراغ درددلای شهیدمحمدعبدی باشهدا:

 بسم رب الشهدا
امیرم سلام: امیرم، اصلا راستش را بخواهی با گریه شروع کردم. دارم می­میرم الان شب قدر است اصلا نمی­دانم چه مرگم شده است. اما خوب می­دانم که دلم برای امیر خیلی تنگ شده است دارم دق می­کنم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده است. اصلا دوست ندارم اشک هایم را پاک کنم می­خواهم از صورتم روی زمین بچکد. تنها هستم و بی­کس به خدا غریبم اصلا نمی­دانم چرا زنده برگشتم مگر من چی کار کردم چرا باید این همه عذاب بکشم. بابا اصلا اگر من نخواهم چی کار باید بکنم چرا قدر مرا نمی­دهند؟امیر دلم می­خواهد داد بزنم.
گلوم داره پاره می­شه. از بس یواش و بی­صدا گریه کردم گلویم درد می­کند گلویم ورم می­کند. امیرم کجایی، کجایی چرا دیگر نمی­آیی پیشم، چرا مرا خرد می­کنی. مگر من آدم نیستم، بابا ولم نکن بیا یک سری به من بزن من هم می­خواهم شهید بشم به کی بگم دیگر دارم    می میرم دارم از دست می­روم. دیگر اشکم هم به زور می­آید. چقدر گریه کنم چقدر داد بزنم مگر من و تو قرار نداشتیم. اون روز توی قبرت ازت قول گرفتم قرار شد که .... حالا من ماندم و من، تنهای تنها، اصلا نمی­دانم چه کار کنم سردرگم شده­ام. شده­ام بادمجان بم، تیر هم خوردم هیچ نشد اصلا بیهوش هم نشدم تا شاید یکی را ببینم چه می­دانم چه چیزی را ببینم خلاصه اصلا نشد که حتی برای لحظه­ای توی آسمان بچرخم می­دونم که تو می­تونی منو بخری راستش بعد از تو و حسن یک امیر و حسن مثل خودتون مثل همون و قتها که کوچک بودیم پیدا کردم به خدا راست می­گویم اصلا خودت که دیده­ای ولی نمی­دونم چرا گاهی قضایا یکی کمی ناجور از آب در می­آید. مثل همیشه با هم دعوا داریم. راستش دعوای من و حسن مثل دعوای من و سید حسن خدا بیامرز باز هم تقصیر حسن است من اصلا کاری نکردم اون همه­اش بیخودکی کلاس می­گذارد و خودش را کنار می­کشد.
ادامه مطلب...

[ جمعه 89/6/12 ] [ 11:11 عصر ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5      >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 137644