سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تولد دوباره (دختر امروز)
 
قالب وبلاگ

تااونجاگفتم که خوندین!!اگرهم نخوندین لطفا مراجعه شودبه خاطرات بهترین اردوی زندگیم1.وحالاادامه ی ماجرا:
رسیدم ناحیه ی بسیج،باساکی در دست(واقعا نمیدونم انگیزم چی بود ازبرداشتن ساک به اون بزرگی)جلوی در ناحیه که رسیدم یه نیگاانداختم داخل محوطه وملت حاضر در حیاطو وراندازی نمودم و  درهمان لحظه بود که باخودم گفتم: عمرا بااین ساک بری داخل!!این اثرتاریخیوکجامیبری!؟!شرط میبندم مسافران دیار قندهارم نصف تولوازم برنمیدارن!!و چنددقیقه بعد از همان لحظه بود که صدای گوشخراش کشیده شدن چرخهای ساک روی اسفالتهای حیاط ناحیه ما را ازهمان ابتدا به نیکو وجهی!!تابلو نمود...چی کشیدم تا رسیدم داخل سالن...البته نزدیک در ورودی که رسیدم سرگروه عزییییزم (که تا اونروز ندیده بودمش واساسا هیچ کدوم از خانوما رو تا اونروز ندیده بودم)اومد دنبالم که اشتباهی نرم(باگوشی به اون سرگروه اولیه که هنوزم ندیدمش گفتم دم در هستم!منو دریااااااااب)خلاصه رفتیم داخلو بروبچه ها جمع شدنو حرکت کردیم بسمت روستاهای شهرستان سرخس:چنارسوخته وجهانگیر...دلم پرمیزنه برارفتن ب اونجا الان که دارم تعریف میکنم...کاش دوباره قسمت بشه بابروبچه های جهادی...

مشهد_سرخس

سوارمینی بوس شده بودیم.دقایقی به سکوت گذشت!از انجاکه ماازسکوت خوشمون نمیاد همون اول زدیم خوردوخاکشیرش کردیم!!ومراسم معارفه ای در همون مکان برپانمودیم  بعداز مراسم معارفه بنده که باچادر م که تازیرچونه گفته بودم مامانم بدوزن وجابرای خارج شدن دست نداشت مشکل پیداکرده بودم بدوستم گفتم اخه سرگروه شما گفتین بدوزجلوی چادرو ماکه داشتیم با چادرساده زندگیمونو میکردیم!سپس بچه ها کلی بماخندیدن  که چرا تااونجا دوختی؟!تا جای کمر!گفتم حالاچیکارکنم؟!بیرون اوردن هر دستم پنج دقه !!طول میکشهههههههههنشسته بودم صحبت میکردمو بیخیال سوتی،که دیدم بچه هاابزار الات میفرستن برای عمل جراحی روی چادرم طفلکیا تابخودم اومدم دیدم عمل جراحیوتموم کردنو چادرمو با اون کوکهای ریز چرخ خیاطی تامحل موردنظربازکردنچه بچه های مااااااااهی بودن یادشون بخیر...


[ چهارشنبه 89/6/3 ] [ 7:11 صبح ] [ سرباز کوچولو ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 41
کل بازدیدها: 141152