تولد دوباره (دختر امروز) |
تااونجاگفتم که خوندین!!اگرهم نخوندین لطفا مراجعه شودبه خاطرات بهترین اردوی زندگیم1.وحالاادامه ی ماجرا: مشهد_سرخس سوارمینی بوس شده بودیم.دقایقی به سکوت گذشت!از انجاکه ماازسکوت خوشمون نمیاد همون اول زدیم خوردوخاکشیرش کردیم!!ومراسم معارفه ای در همون مکان برپانمودیم بعداز مراسم معارفه بنده که باچادر م که تازیرچونه گفته بودم مامانم بدوزن وجابرای خارج شدن دست نداشت مشکل پیداکرده بودم بدوستم گفتم اخه سرگروه شما گفتین بدوزجلوی چادرو ماکه داشتیم با چادرساده زندگیمونو میکردیم!سپس بچه ها کلی بماخندیدن که چرا تااونجا دوختی؟!تا جای کمر!گفتم حالاچیکارکنم؟!بیرون اوردن هر دستم پنج دقه !!طول میکشهههههههههنشسته بودم صحبت میکردمو بیخیال سوتی،که دیدم بچه هاابزار الات میفرستن برای عمل جراحی روی چادرم طفلکیا تابخودم اومدم دیدم عمل جراحیوتموم کردنو چادرمو با اون کوکهای ریز چرخ خیاطی تامحل موردنظربازکردنچه بچه های مااااااااهی بودن یادشون بخیر... [ چهارشنبه 89/6/3 ] [ 7:11 صبح ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |