تولد دوباره (دختر امروز) |
راستش اولش میخواستم فهیمه رو براتون معرفی کنم وبعد از نامه هاش بگم اما پس از اندکی تأمل! به این نتیجه رسیدم که اولش(حداقل یکی وحداکثرهر چی صفاکنم)از نامه هاشونو براتون بنویسم و بعدمعرفیشون کنم(چه میشودکرد...کیفی! که در مردم ازاری هست در هیچی نیست...بگو در بقیه م باشه شااااااایدیکاریش کردم )راستی هیشکی نفهمید من چرااینو:اینقد دوس دارم؟؟؟خودمم نمیدونم...شاید واسه چشای مهربونشهیکی نیس بمن بگه آخه تواساسااون ذرات میکروسکوپی!رو میبینی که واسه ما از مهربونیش میگییییی؟!!(من چون خیلی هوای شما رو دارم از طرف شما بخودم گفتم!!ومتنبه هم شدم!شمام هوای مارو داشته باشینو نظر بدین دیگههههههههه!لطفا تا انجایی که میتوانید فقط وفقط علکی(شایدهم الکی!)تعریف کنید باتشکر.مدیریت وبلاگ!) پست بعدی:نامه های فهیمه!نزنین بجون خودم ایندفه واقعا مینویسم.فقط لازمه اینو بدونین که فهیمه بابائیان پور یکی از دخترهای ارزشی دیروزن و این نامه هایی که براتون میذارم نامه هایین که برای شوهرشون که در جبهه بوده مینوشتن.روحش شاد [ سه شنبه 89/6/9 ] [ 3:7 صبح ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
باسلاااااااام بهمه ی خوانندگان این وبلاگ! اشتباه نشه! اون خوانندگانو نمیگمااا این خوانندگان! البته اونام اگه مجاز بخونن قدمشون روی های ما!(ناگفته نماندتازگیاتشخیص اهنگهای مجازوغیرمجاز برا من یکی که سخت شده،شمارو نمیدونم!!)راستی یادتونه گفته بودم اون پست دختر دیروزو داشته باشین تابعدا راجع به مصداقهاش صحبت کنیم؟چیییییییییی؟اصلا نخوندین؟نهههه!باورنمیکنم!یعنی واقعا نخوندین؟بااااااااشه پس منم نمیگم!نه اصرار نکنین فایده ندارهبرای جریمه برین روزی سه بار پستهای قبلیوبخونین شااااااااااااایدیرووووووووزی دری به تخته خوردو براتون نوشتم [ سه شنبه 89/6/9 ] [ 2:0 صبح ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
شهدا پیرو میخواهند نه عزادار... برایم حمدی بخوان که تو زنده ای ومن مرده شادی روحش صلوات [ شنبه 89/6/6 ] [ 7:54 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
اون مطلب دختردیروزکه پست قبلی بودو داشته باشین چون هنوز کلی باهاش کار داریم.انشالله از دفه های بعدباچندتاشون(اگه نشدحداقل یکیشون)آشنامیشیم.حالابریم سراغ اردوی جهااااااااااااادی:
[ شنبه 89/6/6 ] [ 6:27 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
چهره شان عجیب بود. روسریهای سرمه ای و کرم رنگ پوشیده بودندولباس بلندی برتن داشتند «سرمه ی چشمانشان»گردوغبارو اشک «سرخی لبهایشان»از خشکی تشنگی و«گونه هایشان»آفتاب زده وسوخته بود... «عطرشان»بوی باروت میداد و«گردنبندی» از پوکه به گردن داشتند «زیورشان»اسلحه شان بود یادوربین عکاسیشان یاضبط صوت و جعبه ی مهمات... «نقل عروسیشان»گلوله بود «شاهدعقدشان»شهدا،«ضامن عقدشان»امام،«شرط ازدواجشان»همراهی در سیروسلوک و«مدت ازدواجشان»شایدتاچندلحظه ی دیگر... و زنان جنگ چنین بودند......................................... [ شنبه 89/6/6 ] [ 4:36 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |