تولد دوباره (دختر امروز) |
اینجا بوی سید حسین می اید این پست کوتاه را از دانشگاه برایتان مینویسم.دانشگاهی که افتخارش اینست روزی سید حسین اینجا درس تاریخ میخوانده.و البته سالیان درازی ست که در همه ی دانشگاههای ایران درس میدهد...و درس خواهد داد ...تا همیشه ی تاریخ...اینجا هنوز بوی سید حسین می اید...این را از حجاب خواهرانم میفهمم...و به یاد می اورم انروز را که خواندم سید حسین برای دفاع از حجاب چندخانم دستگیر شد...در همین دانشگاه...اینجا همیشه ی تاریخ بوی هویزه خواهد داد ...بوی شهید سیدحسین علم الهدی... انشالله بزودی برایتان از او بیشتر مینویسم [ دوشنبه 89/7/19 ] [ 12:22 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
سلامی مجدد.این پست ها رو از دانشگاه براتون مینویسم.گفتم که خوابگاهی شدم!نمیدونم این جمله چه شکلکی داره!هم خوبه هم!خلاصه میگذره..یه کتاب خیلی قشنگ که اتفاقا خودم هم از طریق وبلاگ باهاش اشنا شدم رو امشب!میخوام براتون معرفی کنم.بنظر من که خیییییییییییلی زیبا بود.یه قسمتاییشو براتون مینویسم.راستی اسمشو نگفتم: اینک شوکران 1 نوشته ی مریم برادران:(توضیح:این کتاب یک داستان و تخیل یک شخص نیست.لحظه های واقعی یک زندگی ست) گفت وقتی حرفهای امام روی خودت تاثیر نداشته چرا اینکار را میکنی؟این وضع است امده ای تظاهرات؟ و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم چیزی سرم نبود.خب انموقع عیب نبود.تازه عرف بود.لباسهایم نامرتب بوددستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست بهش ندادم.گاز موتور را گرفت و گفت الان میبرم تحویلت میدهم.از ترس اعلامیه ها را دادم دستش.یکیش را داد بخودم.گفت برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال اینکارها!نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید.گفتم:شما که پیرو خط امامید امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟من هم چادر داشتم هم روسری.انها را از سرم کشیدند. گفت:راست میگویی؟ گفتم:دروغم چیه اصلا شما کی هستی که من به شما دروغ بگویم؟ منوچهر گفت:«باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند»اعلامیه ها را گرفت و گفت«این راهی که میایی خطرناک است مواظب خودت باش خانم کوچولو!» خانوم کوچولو !بعد اینهمه رجز خوانی تازه به او گفته بود خانوم کوچولو!چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد..نمیدانست چرا ولی از او خوشش امده بود....................... [ یکشنبه 89/7/18 ] [ 7:38 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
با سلام به همه ی دوستان و رفقای مجازی عزیز.یادتونه گفته بودم از این ببعد براتون جای پای باران مینویسم؟از انجا که زندگی سخت است و خوش قول بودن سختتر من دو تاشو قبلا نوشتم یکیشو الان بقیشو هم خدا عالمه کی بنویسم. پس فعلا اینو داشته باشین .بگیر که اومد با رزمنده ها که بود گل از گلش میشکفت.باهمه گرم میگرفت و زود صمیمی میشد.بچه های رزمنده هم هر وقت کنار ایشان قرار میگرفتند سر از پا نمیشناختند. یکی از بچه ها شیطنتش گل کرد و بلافاصله داد زد تکبیییییییییییر!اقا لبخندی زد:سربسر من پیرمرد میگذارید؟! [ یکشنبه 89/7/18 ] [ 6:13 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
سلام بر رفقای مجازی عزیز دلم حسااابی براتون تنگ شده خوبین؟خوشین؟ سلامتین؟ای بابا ما یه مدت نیومدیم یه کامنت که میذاشتین بپرسین زنده ایم زنده نیستیم ااااااااااای روزگار.عیب نداره خودم میدونم از بس نگران بودین دست و دلتون نمیرفت(شاید هم نمیومد!)کامنت بذارینبرای این که از نگرانی در بیارمتون باید بگم که من زنده ام خیالتون رااحت!!فقط تا به شرایط جدید و زندگی هیجان انگیز خوابگاهیبطور کامل عادت کنم کمی طول میکشد دیگر.راستی میخوام یه مجموعه ی دنباله دار بذارم که به دلایلی شاید رمز دار باشه.هر کی رمز خواست کامنت بذاره تا بهش بگم.دیگه همین دیگه ...زندگی جاریست.دلم برای این صفحه تنگ شده بوداین گل تقدیم به صفحه ی ارسال یادداشت که چند وقته زیارتش نکرده بودم!!! [ شنبه 89/7/17 ] [ 5:45 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |