تولد دوباره (دختر امروز) |
سلامی مجدد.این پست ها رو از دانشگاه براتون مینویسم.گفتم که خوابگاهی شدم!نمیدونم این جمله چه شکلکی داره!هم خوبه هم!خلاصه میگذره..یه کتاب خیلی قشنگ که اتفاقا خودم هم از طریق وبلاگ باهاش اشنا شدم رو امشب!میخوام براتون معرفی کنم.بنظر من که خیییییییییییلی زیبا بود.یه قسمتاییشو براتون مینویسم.راستی اسمشو نگفتم: اینک شوکران 1 نوشته ی مریم برادران:(توضیح:این کتاب یک داستان و تخیل یک شخص نیست.لحظه های واقعی یک زندگی ست) گفت وقتی حرفهای امام روی خودت تاثیر نداشته چرا اینکار را میکنی؟این وضع است امده ای تظاهرات؟ و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم چیزی سرم نبود.خب انموقع عیب نبود.تازه عرف بود.لباسهایم نامرتب بوددستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست بهش ندادم.گاز موتور را گرفت و گفت الان میبرم تحویلت میدهم.از ترس اعلامیه ها را دادم دستش.یکیش را داد بخودم.گفت برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال اینکارها!نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید.گفتم:شما که پیرو خط امامید امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟من هم چادر داشتم هم روسری.انها را از سرم کشیدند. گفت:راست میگویی؟ گفتم:دروغم چیه اصلا شما کی هستی که من به شما دروغ بگویم؟ منوچهر گفت:«باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند»اعلامیه ها را گرفت و گفت«این راهی که میایی خطرناک است مواظب خودت باش خانم کوچولو!» خانوم کوچولو !بعد اینهمه رجز خوانی تازه به او گفته بود خانوم کوچولو!چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد..نمیدانست چرا ولی از او خوشش امده بود....................... [ یکشنبه 89/7/18 ] [ 7:38 عصر ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |